|
دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,خیانت, :: 10:17 :: نويسنده : ترنم
تاکی به تمنای وصال تو یگانه
رفتم به در صومعهی عابد و زاهد ادامه مطلب ...
یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 15:37 :: نويسنده : ترنم
خدا ما رو برای هم نمیخواست .. فقط میخواست همو فهمیده باشیم تموم لحظه های این تب تلخ .. خدا از حسرت ما با خبر بود
نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. تو میدونی چقدر دلگیره این عشق دکتر افشین یداللهی
جمعه 13 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 12:0 :: نويسنده : ترنم
چی تو چشاته که تو رو انقد عزیز میکنه؟ اینکه نگات نمیکنم یعنی گرفتار توام
منو نمیشه حدس زد با این غرور لعنتیم میخواستم نبخشمت یکی ازت تعریف کرد بیا و معذرت بخواه از جشنی که خراب شد مونا برزویی
چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 9:58 :: نويسنده : ترنم
گرچه چشمان تو جز در پي زيبايي نيست حاصل خيره در آيينه شدنها آيا آه در آينه تنها کدرت خواهد کرد آنکه يک عمر به شوق تو در اين کوچه نشست خواستم با غم عشقش بنويسم شعري فاضل نظري
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,خیانت, :: 11:24 :: نويسنده : ترنم
روزی خیانت به عشق گفت:دیدی؟من بر تو پیروز شده ام.
عشق پاسخی نداد.
خیانت بار دیگر حرفش را تکرار کرد.
ولی باز هم از عشق پاسخی نشنید.
خیانت با عصبانیت گفت:چرا جوابی نمی دهی؟
سپس با لحنی تمسخر آمیز گفت:انقدر بار شکست برایت
سنگین بوده است که حتی توان پاسخ هم نداری؟
عشق به آرامی پاسخ داد:تو پیروز نشده ای.
خیانت گفت:مگر به جز آن است که هر که تو آن را عاشق کرده ای
من به خیانت وا داشته ام؟
عشق گفت:آنان که عاشق خطابشانمی کنی بویی از من نبرده اند.
چرا که عاشقان هرگز مغلوب عشق نمی شوند
سه شنبه 10 مرداد 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,شعر,ترانه,دلتنگی,, :: 9:56 :: نويسنده : ترنم
دیریست که در دیار غربت حبسم در آخر این ترانه ها می رقصم در ثانیه های بی کسی و هجرت من بی تو و خنده های تو میترسم انگار میان خاطرات دیروز مربوط به این دقایق بی ربطم در عشق فرو رفته و مدهوش توام من باز در این دفتر شعرم غرقم بیمارم و بیمار تو و افکارت من در قفس فاصله ها می لرزم شب در سدد نوش و خروش قلبت انگار میان عالمی بی وزنم با عشق تو و ناز نگاهت هنوز من اول این زندگی بی مرزم...!
روزگارم بد نیست غم كم میخورم
عـاصی شدم ، بریـده ام از اینهمه عـذاب
گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشونه ...
اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم رو شنیدم و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن
وقتی دیدم چطور پا روی دلم گذاشتی،
از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف،
که از درز پنجره سکوتم، گونه دلم رو نوازش می داد و دل سنگی احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشونه
گاهی باید پایان رو آموخت اما بی آغازی دیگر ...
گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست
گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ... زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ...
و با تیغ وداع گسلاندیم،
غرق شویم
باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ... پایان را، بی آغازی دیگر
چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:عاشقانه, عشق,تنهایی, دوست داشتن,انتظار,غم,, :: 21:32 :: نويسنده : ترنم
این است یک عشق جاودانه
شعله ی شمـــع هم مثل پـــــروانه که بالــــش درگیر عشــق آتـــش شمـــع شده شعـــله اش را هم در خــود می سوزاند … این شمــــع حتی بجــــای من هم اشکــــــــ می ریـــزد، اشکــــــــ ریختـــن خوبـــــــ است چشــــمها را جـــلا می دهــــد و وقتی خیلی خوبــــــ است که اشکـــــــهایت پشت بغــــض سنـــگینی پنـــــهان شده اند؛ سبکـــــــ می شوی وقتی راه اشکـــــــهایت را باز می کنـــــی. اما نه اشکی در چشمـــانــــم هست و نه بغض گلــــو گیـــری در گلویم … ! نمی دانــــم چـــــرا خطــــم عوض شده؟ احتمالا در بهــــــار امسال , روزهــــای جدید خودمــــ هم درگیر فصل تـــــازه می شوم تـــغییر میکنم اما میـــدانم همان مهــــربان عـــــاشق می مــــــانم . این روزهـــــای آخر ماه آســــــمان طور دیگــــری شده، پر ستـــاره تر از قبل مــــاه روشـــن تر شده و وجود دو ستــــاره ی پر نـــــور را حس می کنــم که قبلا ندیـــده بودمشان مــن که آنقـــدر سر بـــه هوا و کــودکـــانه بودم! یعنی ستـــاره ها هم متـــولد می شوند به آســـمان می آینـــد؟ زمستــــــان امسال و سرمــــــا طولانی تر از سالــهای قبـــل است نمیــــدانم شایـــد چون همــــه جا را از پـــــاییز سرمــــا زد. بـــــاد می آید؛ همه چیــــز را با خود می بـــــرد می ترســم این بـــــاد که می آید بی بـــــاران، بی ابــــر دوست داشتـــــن مرا از یــــادم ببرد دستـــهایم خالــــی شوند و یـــخ … ولی مگــــر می شـــود دوستـــــ داشتن آدم هـــا از یادشـــان برود آن هم من که عاشـــقم و مهــــــربان با دستــــهای گــــرم و پـــــر … آخــــر می دانی این شبـــها ماه برایم دلبـــــری می کند نمی دانــــم شایـــد عاشـــق مــــاه شدم مثل پلنــــگ وحشـــی که دل سنــــگ خود را به مـــاه بســـت … انگـــــار مـــن هــــم دارمــــ دلبــــسته و شیـــــفته ی مـــــاه می شـــــوم.
زنی با لباس های کهنه و مندرس و نگاهی مغموم وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد. به نرمی گفت که شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچه اش بی غذا مانده اند.مغازه دار با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند زن نیازمند در حالی که اصرار میکرد گفت : آقا شما را به خدا به محض این که بتوانم پولتان را می آورم مغازه دار گفت : نسیه نمی دهد. مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آن دو را میشنید به مغازه دار گفت : ببین خانم چه می خواهد خرید این خانم با من. خواربار فروش با اکراه گفت : لازم نیست خودم میدهم. فهرست خریدت کو؟ زن گفت : اینجاست.مغازه دار از روی تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روی ترازو به اندازه وزنش هر چه خواستی ببر. زن لحظه ای مکث کرد و با خجالت از کیفش تکه کاغذی در آورد وچیزی رویش نوشت و آن راروی کفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند که کفه ترازو پایین رفت.خواربار فروش باورش نشد.مشتری از سر رضایت خندید و مغازه دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد کفه ترازو برابر نشد آن قدر چیز گذاشت تا کفه ها برابر شدند. در این وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوری تکه کاغذ را برداشت تا ببیند که روی آن چه نوشته شده است. روی کاغذ ، فهرست خرید نبود دعای زن بود که نوشته بود : ای خدای عزیزم تو از نیاز من با خبری خودت آن را برآورده کن. مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت و با خود می اندیشید که فقط اوست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است.
روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال می خواند: این گیوتین است و آن نبات این برای مرگ، آن برای حیات می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود. جلاد بیا، آماده شو معشوقم اینجاست، منتظر تو پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد. او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود. روی تپه می رقصیم، در تیغستان می گردیم می خوریم، می نوشیم، شادیم تا نفس در سینه داریم آهنگ تمام شد و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند. پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دوشون عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لبش بود. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت “وقتشه، وقت بیدار شدنه” پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود. و او تنها بود. حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بلند شد. |